Monday, September 30, 2002



يک آسمان سادگی،
يک دريا آرامش،
يک دنيا عشق...

آغوش آرامشی که هميشه می‌خواستم،
نگاه مهربانی‌ که دوستش می‌داشتم،
و دستان گرمی‌ که جستجو می کردم...

درست يادم نمی آيد ...
کی بود که «زنده بودن» را با «زندگی‌ کردن» عوض کرديم؟





[ | | 00:07 ]



Monday, September 23, 2002



دلش برای همه آدمهای زندگيش تنگ شده...
همه آدم بدا و آدم خوبا...
همه اونايی‌ که دوسشون داره و دوستشون داشته...
اونايی‌ که ديگه دوسشون نداره..
حتی‌اونايی‌که خيلی‌اذيتش کردن...
و اونايی‌ که اذيتشون کرده...
دلش تنگ شده ... برای‌همه ...

نه که دلش برای‌ گذشته تنگ شده ها... نه ...
اما...
خب... آدم دلش برای‌ اونايی‌ که دوسشون داره تنگ ميشه هميشه... اين طبيعيه!‌
برای اونايی‌ که يه موقعی‌ دوسشون داشته اما الان ديگه اونقدر دوسشون نداره هم ممکنه آدم دلش تنگ بشه... اينم يه کم طبيعيه!‌
اما اونايی‌ که آدم اصلا دوسشون نداره و ازشون بدش مياد چي؟
چرا آدم بايد دلش برای‌ اونا تنگ بشه؟

ايي....
وقتی به دوباره ديدنشون فکر ميکنه يه جوری‌ ميشه... يعنی‌اگه ببيندشون چی‌ ميشه؟
يه چيزی‌تو دلش تکون تکون ميخوره...
انگاری‌ ميخواد يه چيزی‌ بگه، اما نميتونه بشنوه که چي ميگه ..

بابا آخه تو چی‌ميخوای‌بگی‌ به آدم بدا؟!!


[ | | 22:03 ]



! Blue, Like a Sea