Friday, November 29, 2002



از يکی از پنجره های‌ خونه ما ميشه آپارتمانهای برج اونور خيابون رو راحت ديد...مخصوصا شبا که چراغها روشنه، اگه پرده ها کشيده نباشه، قشنگ ميشه توی خونه ها رو هم ديد!‌

تقريبا از وقتی‌ که ما اومديم اينجا، من هر شب که پای کامپيوتر ميشينم از همين پنجره يه دختر يا پسر (به احتمال زياد چينی) رو ميبينم که اونم نشسته پای کامپيوترش و داره کار ميکنه... در واقع مدتها بود من هر وقت از پنجره بيرون رو نگاه ميکنم اون رو پای کامپيوترش میديدم... حتی شبا ساعت ۲-۳ که خودم ميخواستم بخوابم... هر شب هم می‌گفتم: «اه،‌ اين ديگه کيه! تا اين موقع شب چی‌ کار داره ميکنه؟!!» ‌

حالا چند شبه که وقتی موقع خواب به اتاقش نگاه ميکنم ميبينم چراغش خاموشه...
شرط می بندم اون موقعی که ميخواد بخوابه ميگه: «اه،...»


[ | | 23:14 ]



برنامه ام هنوز پا در هواست!‌
امروز اصلا نرسيدم روش کار کنم.. يه چيزايی تو سرم هست ولی هنوز پياده سازی نکردم!‌ :-S

[ | | 22:59 ]



Thursday, November 28, 2002



هنوز تموم نشده!‌ :(
مجبور شدم کلی عوضش کنم!‌

[ | | 11:24 ]



Tuesday, November 26, 2002



بالاخره درست شد!‌
اين چند روز داشتم ميمردم از دست اين پروژه، اما امشب بالاخره به يه سری جواب خوب رسيدم!‌

همين حس لذت بخش درست شدن برنامه ای‌ که نوشتیه که هی آدم رو خر ميکنه ديگه!‌

کار نميکنه، جواب نميده، نميفهمی مشکلش چيه، بيچاره ميشی، به Deadline نزديک ميشی، شب نميخوابی، قيافت عين خل و چلا ميشه، حموم نميری، شب خواب کدهاي برنامه رو میبينيی، عصبانی ميشی، به عالم و آدم (مخصوصا استاد گرامی!) فحش ميدی، خودتو ميکشی... بعد يهو درست ميشه!‌
اونوقت انگار دنيا رو بهت دادن! جسمت خسته است اما روحت پر انرژي ميشه... از خودت خوشت مياد که همشو تحمل کردی و تلاش کردی تا بالاخره به نتيجه رسيدی... فکر ميکنی يه موجود جديد خلق کردی‌ و از خلق کردن لذت ميبری... احساس ميکنی يه قدم به اونی که بايد باشی نزديکتر شدی... احساس ميکنی‌ آدم مهمی شدی... بدجوری احساس آرامش و رضايت ميکنی ...

اونوقت وقتی خسته و کوفته ميخوابی، بهترين خواب دنيا رو ميبينی!‌ ;)



[ | | 23:59 ]



Sunday, November 24, 2002



من شرمنده اونايی که به اينجا سر ميزنن و هيچ اثری از آثار من نميبينن!‌

آخر ترم شده من کلا باز قاطی‌ کردم!‌
اين ترم خيلی‌ کارم سنگين نبود، اما حالا بايد در عرض يک هفته يه پروژه تحويل بدم که کل نمره يکی از درسام هست!‌ البته از اونجايی که از گردش و تفريح و مهمونی و اينا هيچ کدوم چيزی کم نشده، انگار همه نگرانيهام رو سر وبلاگ بيچاره خالی کردم!‌ :(

اين بار شرمنده «خودم»!‌


[ | | 01:06 ]



Wednesday, November 20, 2002



امشب رفتيم هری پاتر ۲ رو ديديم!‌ Harry Potter and the Chamber of Secrets
باحال بود... ما را پسند افتاد! :)

[ | | 00:24 ]



Sunday, November 17, 2002



روح سرکشش باز آزارش ميداد...
باز ديوانه وار خودش را به ديوارهای سنگی تنش ميکوبيد...
باز ميخواست فرار کند...
و فکر کردن به راه چاره تنها بر دردش می افزود.

ميدانست چشمه درد کجاست،‌ اما انگار هيچ راهی وجود نداشت... نه راهی برای گريختن و نه راهی برای بستن چشمه!
هر روز که ميگذشت بيشتر باور ميکرد که زندانی‌ است... زندانی آب زلالی که از چشمه ميجوشيد... آب زلالی‌ که تمام تنش را ميسوزاند.‌

چشمه را دوست داشت... يا شايد حتی‌ عاشق چشمه بود،‌ عاشق زلال ترين آب دنيا... آب چشمه خودش!
آه که چقدر دلش ميخواست تمام تنش را در جوشش زلال آب شستشو دهد...
نميتوانست... مطمئنا ميسوخت!

پاهايش هنوز از آخرين باری‌ که به چشمه نزديک شده بود، درد ميکرد... تنش را دوست نداشت...
اصلا از راه و رسم ديوانگی چيزی نميدانست... تن سنگين و تنبل و بی طاقت!‌
کاش ميشد رهايش کند... کاش ميشد با چشمه «يکي» شود...
.
.
.
ديگر مجالی‌ برای فکر کردن به «اگرها» و «نکندها» نيست...
اين بار ديگر همه عزمش را جزم کرده... ميخواهد تنش را بشکند!‌



[ | | 19:16 ]



حالم خوب نيست!‌ :(

[ | | 16:01 ]



Saturday, November 16, 2002



بالاخره تصميم گرفتم برش دارم!‌

سيستم نظرخواهی‌ رو ميگم... اين مدت خيلی با خودم کلنجار رفتم که دوستش داشته باشم و نگهش دارم... اما آخرش هم هيچ جوری‌ با من جور در نيومد!‌

خب... اولش خوب بود، چون تازه بود و هيجان داشت!‌ اما حالا هر روز که ميگذره احساس ميکنم دلم نميخواد پای هر نوشتم «نظری داری؟» ببينم!‌
يه جوری انگار اون «نظری‌داری» به من يا نوشته من تعلق نداره... انگار يه آدم سبيل کلفت دم در منتظر نشسته که هر کی اومد و نوشته من رو خوند و خواست بره، با صدای‌ کلفت بهش بگه: «هوی، نظری‌ داری؟!»

دوست دارم برای‌ دل خودم بنويسم... اينجوری‌ بيشتر احساس سبکی‌ ميکنم... معلومه که دوست دارم بقيه نوشته هامو بخونن و خب خيليم دوست دارم بدونم بعد از خودندن نوشته هام ميخوان چيزی بهم بگن يا نه... اما نه اينکه کم کم نظرات اونا نوشته های‌ منو بسازه... دلم ميخواد حتی اگه هيچ کس هيچ وقت نوشته هامو نخونه باز از نوشتن براي «خودم» کيف کنم!‌ راستش اينه که دلم ميخواد «خودم» باشم...

برای‌ همينه که اين لينک نظرخواهی رو از پايين هر نوشته ميبرمش گوشه صفحه...
اينجوری هر کسی هم دلش خواست ميتونه هر چی دلش خواست برام بنويسه!‌ :)




[ | | 00:36 ]



Thursday, November 14, 2002



ديوونگی که شاخ و دم نداره!‌

ساعت ۴ صبح از خواب بيدار بشی، کتری رو بذاری تا آب جوش بياد، آب رو بريزی تو فلاسک، پنير و نون و خرما برداری، با شکلات و ميوه و خلاصه هر چی تو يخچال پيدا ميشه... بعد آروم، انقدر آروم که کسی رو بيدار نکنی، بری پايين... سوار ماشين بشی و بری‌ دنبال تک تک دوستات، تا سر موقع ميدون سربند باشين!‌

نميدونم چی شد يادش افتادم! شايد به خاطر هوای پاييزی و باورنی اين روزهاست...
به هر حال اونش مهم نيست...

مهم اينه که دلم يه ديوونگی تازه ميخواد!‌ :)


[ | | 22:23 ]



Wednesday, November 13, 2002



غم،
زهر،
درد،
تنهايی،
مرگ!

[ | | 21:45 ]



Tuesday, November 12, 2002



هر جمله ای را که ميخوانم لرزش را درونم بيشتر حس ميکنم... از سر دلتنگی است يا نگرانی يا شوق؟ نمی دانم...

چشمهايم را که ميبندم،هر آنچه از تاريخ ميدانم را می بينم... اميرکبير، مصدق، بازرگان، خاتمی .... فرصت، فرصت و فرصت...

به غلط ها فکر ميکنم و به درست ها!‌ به اين حقيقت تلخ که «تنها تاريخ است که می‌ تواند قضاوت کند». ميدانم که هيچ سياستمدار يا روشنفکری نمی تواند جلوتر از زمان خود حرکت کند... ميدانم اگر دل به تصميم کسی يا پيشنهاد کسی ببنديم يکبار ديگر اشتباه های گذشته را تکرار کرده ايم... اين کارزار دشوارتر از آن است که هيچ «بزرگی» از آن سرافراز بيرون بيايد...

ديگر به آنها فکر نميکنم... اميرکبير،‌ مصدق و ...
به خودم فکر ميکنم و به تو ... و به همه آنهايی که صدايشان در گوشم فرياد ميکند...
نه!‌ به همه آنهايی که سکوتشان در گوشم فرياد ميزند...

مي دانم، اين روزها آبستن اتفاقات مهمی‌ است...
من فقط دعا مي کنم...

و به «ما» فکر ميکنم.

[ | | 11:54 ]



Sunday, November 10, 2002



داره بارون مياد...
از همون بارون هايی که باهاش عاشق شدم...
از همون بارون هايی که هزار بار باهاش گريه کردم...
از همون بارون هايی که هزار بار باهاش خيس خيس شدم...

بازم هوس کردم...
رانندگی‌ زير بارون تند، با شيشه های پايين، توی‌ بزرگراه صدر، وقتی‌ که خلوته و ميتونی‌ حسابی‌ تند بری... با صدای بلند بلند نوار...
دست چپم که از پنجره بيرونه و زير بارون خيس خيس ميشه...
و صورتم که از باد يخ يخ ميشه...
و اشکهايی که تند تند ميان تا دلم آروم آروم بشه...

سبک و آروم و آبی ....

داره از همون بارون ها مياد‌!‌



[ | | 13:20 ]



ديروز تولدم بود!‌
انقدر خوب بود...
:)

[ | | 12:57 ]



Wednesday, November 06, 2002



چند تا «سفر» رفتی تا حالا؟!

[ | | 23:36 ]



ميخواهم پرواز کنم...

هم پرواز کسی هست؟

[ | | 23:30 ]



نترس.. برو جلو .. اصلا هم نگران شکستن نباش!

اگر هم يه روز شکستی، خورده ريزهاتو بردار و باهاش دوباره خودتو بساز...
مطمئن باش اونی که ميسازی، خيلی بهتر از اونیه که الان هستی...

هر چی باشه اين دفعه «خودت» درستش کردی!


[ | | 10:39 ]



Tuesday, November 05, 2002



دلم براش تنگ شده...
همش ميخوام براش ايميل بزنم اما دستم به نوشتن نميره...
حرفايی که ميخوام بهش بگم توی‌ ايميل خيلی بيمزه ميشن!

کاش ميشد يه بار ديگه کنار دريای شمال، تا ۳ صبح با هم حرف بزنيم...


[ | | 00:33 ]



چرا انقدر روزا تند تند ميگذره؟! :(

[ | | 00:30 ]



Sunday, November 03, 2002



میدونی... به نظر من تو خيلی‌ حيف شدی!‌

يه روزی يه آسمون آبی‌ داشتی تو دلت...
يه روزی يه خورشيد گرم و روشن داشتی تو قلبت...
يه روزی حرفات تازه و قشنگ بود...
يه روزی هرچقدر هم که بد بودی، توی دلت ميشد يه ستاره کوچيک قشنگ پيدا کرد...
يه روزی‌ جوون و زنده و شاداب بودی!


ميدونم هميشه دلت ميخواست با بقيه فرق داشته باشی...
ميدونم دلت ميخواست يه جوری باشی که هيچ کس درست نشناسدت...
ميدونم دلت ميخواست يه جوری حرف بزنی‌ که مردم درست نفهمن چی ميگی...
ميدونم دلت ميخواست کارايی بکنی که نشون بدی‌ خيلی بيشتر از بقيه دل و جرات داری...

حالا...

راستش ميدونی، اون حرفايی که يه روز قشنگ و جالب بود ديگه تکراری شده...
اون آدمي که يه روز با بقيه فرق داشت ديگه تکراری‌ شده...
عجيب بودن و مرموز بودنت هم ديگه تکراری شده...
آدم هيجان انگيز قديما حالا شده يه قصه تکراری‌ از خودش...
درست انگار که هر روز خودی، که خودت نيستی، را‌ تکرار ميکنی...

نميدونم تويی‌ که از تکرار متنفر بودی‌ چه جوری‌ تو دامش افتادی...
دارم ميبينم که عاشق اونی شدی‌ که ساختی...
دارم ميبينم که خودت شدی‌ يکی از اون آدمايی‌ که ازشون بدت ميومد...

اما...

تو نبايد انقدر زود می مردی! :(







[ | | 23:16 ]



Friday, November 01, 2002



اون روزی‌ که فهميد پسره هنوزم دوستش داره خيالش راحت شد!‌

حالا ميتونست همه حرفهای بد پسره رو فراموش کنه...
حالا ديگه احساس نميکرد که چيزی رو از دست داده...
حالا ديگه روزای‌ گذشته و خاطرات قديم باز براش قشنگ شده بود...
حالا ديگه اون دعوای‌ بدی که با هم کرده بودند اونقدر مهم نبود...
حالا ديگه دلش آروم شده بود...
حالا ديگه به جای غم تو دلش پر خوشحالی بود...

حالا ديگه ميتونست با خيال راحت پسره رو بذاره و بره!‌




[ | | 00:07 ]



! Blue, Like a Sea