Thursday, January 30, 2003



نميدونم چجوري اينجوري ميشه، اما وقتي ديدم تاريخ نوشته قبليم مال يه هفته پيشه تقريبا شاخ در آوردم!
آخه مگه يه هفته چقدر ميتونه زود بگذره؟!!

[ | | 01:23 ]



دلم ميخواد بپرم تو بغل «زندگي»!‌ :)

[ | | 01:19 ]



Friday, January 24, 2003



بعضي آدمها مثل سايه ميمونن ...
تو همه زندگيت باهات خوبن و دوستن و مهربونن،
اما وقتي درست مي بيني انگار که هيچ وقت نبودن...
انقدر کوچک و بي رنگ و بي نورن که هيچ اثري روي زندگيت نميذارن...
دوستيشون از سلام و عليک و بگو بخند جلوتر نميره...
درست انگار هيچي ندارن که بهت بدن،
يا اينکه هيج جايي ندارن براي اينکه چيزي ازت بگيرن...
درست انگار که هيجي نيستن...
نه عشق، نه نفرت،‌ نه دوستي، نه دشمني...
کنارت هستن چون از آسمون افتادن اينجا کنار تو...
نميرن از کنارت چون اصلا به فکرشون هم نميرسه که ميتونن برن!‌
بودنشون تو زندگيت، درست مثل خودشون، کم عمق و تاريکه...
و تاريکي حضورشون سنگينه...
انقدر سنگين که کم کم احساس مي کني زير بار دوستي و مهربوني احمقانه شون داري له ميشي...


بعضي هاي ديگه عين طوفان ميمونن...
بودنشون يه اتفاق بزرگه... دوستي هاشون عزيزه، دشمني شون عميق...
دوستي باهاشون بهت انرژي ميده، اطمينان حضورشون قوي و محکمت ميکنه...
مهربونيشون خالص خالصه...
کمکهاشون جون ميده بهت...
دشمني باهاشون درست مثل جنگيدن ميمونه... مثل تلاش براي زنده موندن...
زخمهايي که ميزنن عميقه...
نيش زبونشون قلبتتو سوراخ ميکنه...
اما جنگيدن باهاشون با ارزشه...
ازت يه آدم سرسخت ميسازه... يکي که خوب بلده بجنگه‌!‌

اين آدمها با طوفان ميان و با طوفان ميرن...
ميان همه چيزتو مي سازن،‌ بعد خراب ميکنن و ميرن...
ميان زندگيت رو پر ميکنن، بعد تنهات ميزارن و ميرن...
اونوقته که ميتوني از ميون خرابيهاي بعد طوفان يه آدم ديگه بسازي از خودت...
اونوفته که ميتوني «خودت» با همه انرژي که گرفتي، رو تمام زخمهايي که خوردي مرهم بذاري...
اونوفته که ميتوني محکم بايستي...
اونوقته که ميتوني يه قدم ديگه نزديک بشي به اوني که ميخواي باشي...
اونوقته که از بودن «خودت» لذت ميبري....


سايه ها هرچي بزرگ تر بشن دنيا رو تاريک تر ميکنن...
اما اگه طوفان بياد همه سايه ها مي ميرن...


شايد نبايد صبر کرد که طوفان بياد...
شايد بايد رفت و طوفان رو پيدا کرد!‌


[ | | 14:21 ]



Thursday, January 23, 2003



يعني تا به حال هيچ گل سرخي آرزو کرده علف هرز باشه؟
هيچ عقابي آرزو کرده گنجشک باشه؟
هيچ دريايي آرزو کرده جويبار باشه؟
هيچ کوهي آرزو کرده تپه باشه؟
يعني خورشيد هيچ وقت آرزو کرده يه ماه باشه؟
.
.
.
«معمولي بودن» هم راستي راستي نعمت بزرگيه!‌


[ | | 13:56 ]



ساده است....
در پس همه حرفها و بحثها و جدلها يک چيز بيشتر نميخواهد...

«اطمينان»

... و تو چه استادانه ميتواني دريغش کني!‌

[ | | 13:49 ]



Wednesday, January 22, 2003



اينجا رو دوست دارم...
نميدونم چرا ولي هر وقت ميام سراغش يه آرامش غريبي بهم ميده...
اين مدت همش يه سوال تو سرم بود: «بازم وبلاگ بنويسم يا نه؟!»
براي همينم بود که يه مدتي هيچي ننوشتم...

اما حالا احساس ميکنم تا يه مدت ديگه «بايد» بنويسم!

[ | | 16:26 ]



Friday, January 10, 2003



رخوت...
هر موقع اينجوري ميشم ياد تو ميفتم!‌

[ | | 10:43 ]



يه مدتي مرده بودم... حالا کم کم دارم زنده ميشم!‌

[ | | 10:29 ]



! Blue, Like a Sea