Monday, February 24, 2003



با همه زجري که کشيده بود، دلش ميخواست آن درد باز برگردد...
دلش ميخواست آن عظيم درد، همان ظالمانه ترين شکنجه اي که کشيده بود، باز برگردد...

دلش ميخواست يکبار ديگر تنش، تکه تکه، در آن سياهي رها شود،
دلش ميخواست يکبار ديگر روحش در عمق آن تاريکي گم شود،
دلش ميخواست سوزش را در تمام وجودش حس کند،
دلش ميخواست حنجره اش باز از فرياد درد پاره شود،
دلش ميخواست در زمهرير نفرين شده اش يخ بزند، از آتش جهنمي اش بسوزد،
دلش ميخواست يکبار ديگر تا آخر دنيا برود،
دلش ميخواست يکبار ديگر از شدت درد، آرزوي مرگ کند،
دلش ميخواست يکبار ديگر تا مرز جان دادن برود...

آن وقت،
اگر باز هم ميتوانست تحمل کند،
اگر هنوز جاني در تنش مانده بود،
اگر زخمهايش مرهم ميشد،
اگر روحش آرام ميشد،
اگر شب ميمرد،
اگر باز خورشيد را ميديد...

با طعم شيرين آن پيروزي، ميتوانست اين غرور زخم خورده را درمان کند،
مي توانست اين تن خسته را جان دهد،
ميتوانست اين روح از پا افتاده را نيرو دهد،
.
.
.
«اعتماد به نفس» از دست رفته اش را، مي توانست باز پس گيرد.


[ | | 09:31 ]



Monday, February 17, 2003



تشنه بودن رو دوست داشت... عاشقش ميکرد،
اين عطش هميشگي ازش يه عاشق هميشگي ساخته بود،
يه عاشق بارون،
يه عاشق هميشگي بارون...


تنش داغ بود، درست انگار که هميشه تب داشته باشه،
مي سوخت، درست مثل اينکه تو دلش يه آتش بزرگ درست کرده باشند که هيچ وقت خاموش نميشه...
آتيش رو قوي و بزرگ دوست داشت،‌
اگه کم شعله ميشد- وقتايي که باد ميومد،
تمام تنش يخ ميکرد از سرما...


روحش بيقرار بود...
درست مثل يه زنداني تو يه سلول انفرادي هميشه خودش رو به در و ديوار تنش ميکوبيد،
آروم نداشت،
هميشه انگار ميخواست بپره بيرون،
هميشه از تنگي جاش و يکنواختي روزاش شاکي بود،
هميشه خواب جاهاي قشنگي رو ميديد،‌ که اگه اين زندون لعنتي نبود، ميتونست بره...
هميشه فکر ميکرد نبايد اينجا باشه...
که جاش جاي ديگه ايه...
که کارش اين نيست...
براي کار ديگه اي اومده...
که بايد بره تا پيدا کنه...
بايد بره تا بفهمه براي چي اومده...
هميشه فکر ميکرد داره دير ميشه،
اگه همين الان نره هيچ وقت نميرسه،‌
بايد بره،‌ بايد بره، بايد...


مي دونست که داره نيروش رو حروم ميکنه...
شبا که ميخواست بخوابه هميشه به کارايي فکر ميکرد که ميتونست تو روز انجام بده و انجام نداده بود...
به چيزايي که نخونده بود، به جاهايي که نرفته بود...
حتي وقتايي که داشت از خستگي ميمرد، يکي خودش رو محکم به اينور و اونور ميزد، تا بهش بفهمونه هنوز هست،‌ هنوز کلي انرژي اون تو هست...


عصيان، سرکشي، وسوسه انگيزترين راه «زندگی کردن»! ‌
هيچ وقت نفهميد چرا خلاف جريان آب شنا کردن انقدر مزه ميده،
و نفهميد که چرا مثل بقيه شنا کردن انقدر طعم بد معمولي بودن ميده...
هيج وقت نفهميد چرا فرق داشتن، با همه دردسراش، انقدر هوس انگيزه...
هميشه به نظرش «مثل بقيه بودن» خيلي ظالمانه است...
«زندگي خوب» به تعبير بقيه، يه جور عادت مسخره است...
«خوشبخت بودن» تو نظر آدمهاي ديگه،‌ يعني گم شدن تو هزارچم روزمرگي اون آدما...
هيچ وقت دلش نميخواست سرمستي «متفاوت بودن» رو با هيچ کدوم اينا عوض کنه...
هميشه فکر ميکرد اگه يه روز معمولي بشه «بايد» بميره...
.
.
.

قلبش تند ميزد،
تشنگي امانش رو بريده بود،
تنش داشت ميسوخت، سخت تر و شديدتر از هميشه،
يه نفر، اون تو، مشت مشت به در سلولش ميکوبيد و ديوانه وار فرياد ميزد،
يه صدا تو سرش جيغ ميکشيد: «همه حروم شد، همه هدر رفت...»



در حالي که يه خيلي انگشت بزرگ به سمتش اشاره رفته بود،
يه صداي خيلي بلند،‌ اونقدر بلند که همه دنيا بشنوند، با يه عالم تحقير و تمسخر،‌ بهش گفت:
«معمولي».



[ | | 20:16 ]



Wednesday, February 12, 2003



هزار شعله آتش مثل اين هم اگر داشت، باز هم گريزي از اين سرما نبود...
آتش چاره کار نيست.

مشعلها همه گرم بودند، بي شک،
آنقدر گرم که وقتي يکروز، از شدت سرما، سه چهارتا را يکجا روشن کرد و در دست گرفت،
پوست تنش، از شدت گرما، اول سرخ سرخ شد و بعد همچنان که ملتهب بود، هزار تاول زد...

هنوز داشت از سرما يخ ميزد...
درونش، دريغ اما،‌ حتي ذره اي گرم نشد.


مشعل و شمع و آتش دواي دردش نيست، مي داند.


اگر،‌
تنها اگر در دلش يک «خورشيد» داشت....


[ | | 18:17 ]



Wednesday, February 05, 2003



يکبار ديگر،
«من»،
اينجا،
همان «من».

عقربه هاي ساعت انگار باز حرکت ميکنند،‌
خورشيد انگار باز دارد مي تابد،
درخشش ستاره هاي شب را باز مي توان ديد،‌
باران باز سبک و تند مي بارد...

من اما از خلاُ مي آيم،‌ از عمق تاريکي،‌
از آن سرزمين مرده اي که هيچ خورشيدي بر آن نمي تابد،‌
آنجا که آدمها همه مرده اند،
آنجا که همه ساعتها از کار افتاده اند،‌
آنجا که همه چيز و همه کس،‌ بي رحمانه، يخ بسته است...

من از زنداني به وسعت زندگي گريخته ام،
يکبار ديگر!‌

هرچند زخمه هاي قصاب سنگدل روزمرگي اين بار عميق تر بود و کشنده تر،
هرچند ديوارهاي سنگي زندان اين بار بلندتر بود و ضخيم تر،
هرچند سياه چاله اي که اسيرش بودم اين بار سياه تر بود و کثيف تر،
هرچند که گريختن از هميشه دشوارتر بود،
هرچند تواني برايم نمانده از اين گريز،
هرچند زخمي و خسته و بيمارم هنوز...

اما کسي درونم فرياد ميزند:
يکبار ديگر گريختم،‌
«من»،
اينجا،‌
همان «من»!



[ | | 19:05 ]



! Blue, Like a Sea