Monday, March 31, 2003



- آزرده است،
نمي داند چرا، نمي فهمد چطور،
هر چه ميگردد هيچ مشکلي هيچ جا نمي بيند،
چرا همه جا انقدر ساکت است،
چرا هيچ صدايي از هيچ کس نيست،
او که «مثل هميشه» خوب است...
او که «مثل هميشه» مهربان و دوست داشتني است!‌

* سکوت دارد ديوانه اش ميکند، اما «مثل هميشه»‌ فريادهاي پنهان را نمي شنود،
بايد درست ببيند، اما «مثل هميشه» چشمهايش از يک متر آنطرفتر ديگر چيزي نمي بيند،
بايد حرفي بزند،‌ اما «مثل هميشه» جراتش را ندارد!

- فهميد!‌
بالاخره مشکل را پيدا کرد،
معني همه اتفاقات را حالا ميفهميد.
حالا ديگر ميتوانست اين سکوت را خوب خوب ترجمه کند...
چقدر آسان بود، بايد زودتر از اينها ميفهميد.
اما حالا فقط مهم اين است که او همه چيز را فهميده، درست «مثل هميشه».
او، درست «مثل هميشه»، توانسته بود سر از اين راز هم در بياورد.

*‌ خيالش راحت شد ديگر،
حالا درست «مثل هميشه»، منتظر فرصتي مي ماند که کشفش را به همه نشان دهد!‌

- حالا ديگر وقتش بود که همه عالم بفهمند او چقدر انسان بزرگ و فهيمي است،
بايد به همه ميگفت که راز را کشف کرده.
بايد به همه ميفهماند که او، «مثل هميشه» همه چيز را ميداند،
همه بايد بفهمند که هيچ چيز از چشمان تيزبين او دور نميماند،
همه بايد بفهمند که او «مثل هميشه» موفق شده است!

* بيچاره!‌
اينکه همه فکر ميکردند احمق است کافي نبود،
حتما بايد حماقتش را در يک دست،‌ چراغي براي ديدن در دست ديگر ميگرفت تا مردم خوب خوب اندازه حماقتش را نيز ببينند...
حتما بايد ثابت ميکرد که سکوت را نميفهمد،
حتما بايد ثابت ميکرد که جز قيل و قال چيزي نمي شنود،
حتما بايد ثابت ميکرد از دل شکسته هيچ نميفهمد،
حتما بايد با لجبازي رفتار سراسر بچگانه اش را به رخ همه ميکشيد،
حتما بايد ثابت ميکرد که سکوت ها درست مي گفتند...
حتما بايد ثابت ميکرد دل هاي شکسته راست مي گفتند...
حتما بايد ثابت ميکرد که مثل هميشه «هيچ چيز» نميفهمد...

حتما بايد ثابت ميکرد که «مثل هميشه» پوچ پوچ است!‌





[ | | 18:48 ]



چقدر گذشته از آخرين باري که نوشتم!‌
بيخود نيست دلم انقدر تنگ شده...


[ | | 17:47 ]



! Blue, Like a Sea