Wednesday, September 24, 2003



نمي دانم که هستم، کجا هستم، چه کار ميکنم...
آنچه مي دانم اين است که از همه بودنم، کجا بودنم، چه کار کردنم، خسته ام!

از همه هستي ام، شايد، بيزارم...
من از اين مرگي که بر هستي ام سايه انداخته بيزارم،
من از اين مرگ ميخواهم بميرم!

سايه خاکستري سردش را در بند بند وجودم حس ميکنم... مي لرزم.
من از مرگ مي هراسم، آري،
اما از اين سايه مرگبار هزار بار بيشتر در خود مي ميرم.

با خودم غريبه ام...
اين يعني همان منم اسير زنجيرهاي زنگ زدهء روزمرگي؟
اين يعني همان منم خاک اسارات بر سر نشسته؟
اين يعني همان منم چنين گمشده، دورافتاده، غريب از خويش؟
نمي دانم... خواب مي بينم که همه اينها را خواب مي بينم!‌

روح سرکشم پس کجا رفته؟
خيال هاي دست نيافتني ام پس چه شد؟
شعله درونم را کدام طوفان خانه برانداز خاموش کرد؟
عصيانم کي، کجا گم شد؟
ندانستم... نميدانم.

از آن همه «من»، حالا فقط بيزاري مانده از «من»...
جنگي است در درونم، با اين غريبه رقت انگيز زشت به نام «من»...

پيروز جنگ را نميدانم اما...
با من صبوري کن،‌ دوست من!‌


[ | | 02:24 ]



! Blue, Like a Sea